وَمَا یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُوْلُواْ الألْبَابِ...

هُــرمان به معنی هوش و ذکاوت

بنوش ابوهاشم...

جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ب.ظ

به سخنان امام گوش مى ‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مى ‏کرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند:«کمى آب بیاورید»

خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند وبعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.

نه! نمى‏شد. اصلا نمى‏توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگى‏ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهره‏ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت:«کمى آرد و شکر و آب بیاورید.»

وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمى‏دانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(ع) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم...

شربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگى ‏ات را از بین می برد.

 

پانوشت:

خدایا...! از چشمت افتاده ام؛ می دانم... امّــــا دلخوشم به "صوت حزین آقایی" که هنوز در قنوت هایش می گوید:

"ربــّـنا شـــیعتنا منــّـا"

  • هـُـــــــــــــــرمان

نظرات  (۱)

برای پانوشت...
یعنی میشود ، تولد آفتاب را  در صحن طلا با حضور خورشید عالمتاب  ، سالی دیگر به جشن بنشینیم؟!
پاسخ:
ان شاالله
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">