وَمَا یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُوْلُواْ الألْبَابِ...

هُــرمان به معنی هوش و ذکاوت

۱۷ مطلب با موضوع «دل نوشت...» ثبت شده است


بنام خدا

سلام!

هرچه که بیشتر زمان می گذرد، غربتت بیشتر آشکار میشود آقاجان... هــــــزار و صــــــد و هفتــــــــاد و شـــــــش سال هم کافی نبود تا جنبه ی دیدارت در بین ما پدید گردد... آری ما!

مایی که دلگیری غروب جمعه ها را نیز فراموش کرده ایم، در هیاهوی این همه گناه و تغافل... نمیدانم تا به حال چند بار تو را دیدم و ندیده ام! یعنی نخواستی که ببینمت!

بنام خدا

سلام!

روایت اول:

در دوران نوجوانی خیلی به مسائل مربوط به ظهور و دوران قبل و بعد از اون علاقه نشون میدادم مخصوصاً اگه موضوعی درباره یاران امام زمان (عج) گیر می آوردم تا چند و چون کار برام روشن نمیشد دست بردار از ماجرا نمیشدم، هروقت جایی صحبتی از آقا امام زمان و یارانش و یا سایر مباحث دوران ظهور میشد سراپا گوش می شدم تا یه چیزی دستگیرم بشه... همیشه منتظر بودم تا مجله موعود به دستم برسه و یک راست میرفتم سراغ قسمت سوالات خواننده ها تا جواب پرسش ها رو که اکثراً جواب کنجکاوی های ذهن خودم هم ما بینش بود رو پیدا کنم... خیلی موقع ها هم مقالات و داستان های مربوط به تشرفات و ویژگی سربازان آقا رو می خوندم. مثلاً اینکه فلانی چطور به محضر آقا رسید و برخورد آقا باهاش چطور بود یا اینکه شهر هایی مثل طالقان و... که بیشتر سربازای امام اهل اونجاها هستن کجان؟! همون موقع ها بود که فهمیدم یکی از سربازای امام توی قبرستان دارالسلام شیراز مدفون هستن...

سه تا عرض تسلیت بدهکارم، اول بخاطر ایام عزای مادر و دوم و سوم بخاطر شهادت طلبه ناهی از منکر و مرزبان اسیر... تسلای دل مادرانشان حضرت زهرا (س) باشد...

حرف های مانده بر دل زیاد است اما راهی بر زبان نیست! شاید هم محرمی برای شنیدن... اما هنوز مانده که غربت اول مظلوم عالم را اندکی درک کنیم و بفهمیم چرا چاه محرم اسرارشان بود...

افسوس خوردن هم جز نقاب روشنگری نیست ... پس خوشا به سعادت علی خلیلی... واقعاً به بهترین شکل نشان داد که نان و نمک امام حسین (ع) خوردن چگونه انسان سازی می کند... یکی پای ناموس جان میدهد و دیگری جان را به بی غیرتی می کشاند! عده ای هم تسبیح هایشان را محکم بدست گرفته اند و به خم و راست شدن عادت کرده اند...

فاین تذهبون...؟

***************************

متن زیر نامه شهید علی خلیلی می باشد که 15 روز قبل از شهادتش خطاب به رهبر معظم انقلاب نوشته است:

به نام خدا

سلام!

چند وقت پیش که توفیق شده بود و درب حرم مطهر امام موسی کاظم و امام جواد (ع) رو برای تبرک توی شهرمون می گردوندند و ذوق و شوق مردم رو برای استقبال می دیدم و همچنین احترامی که براش قائل بودن و می دیدم که چطور نذورات غالباً مادی شون رو با جون و دل به پای درب میریزن نا خودآگاه یاد کاروان ظریح امام حسین (ع) افتادم و اتفاقات معجزه گونه ی همراهش...

به نام خدا

سلام!

خیلی موقع ها این حرف رو میشنویم که " دلت پاک باشه کافیه، ما بقی حرفه..." حتی گاهی ممکنه خودمون هم گرفتار چنین طرز تفکری بشیم.. خُب حتماً میدونیم که تقریباً امکان نداره که کسی دل پاکی داشته باشه و ظاهرش خبر از اون نده... البته دلیل هم نمیشه که هرکس ظاهر موجهی داشت پس آدم حسابی باشه...

به نام خدا

سلام!

چند وقت بود دستم به نوشتن نمی رفت، دلیلش رو بذارید پیش خودم بمونه اما حالا که حال و هوامون بهتر شده میخوام یه داستان از خودم براتون بنویسم... چند وقت پیش ها که شورش فکری مثل حالا نبود گاهی با دوستان دور هم جمع میشدیم و به اصطلاح گعده میگرفتیم و از هر دری صحبت میکردیم...


به نام خدا

سلام!

چند وقت پیش یکی از دوستان که از وبلاگ داری حقیر خبردار شده بود و دلش میخواست یه جور دستی توی این حلیم دنیای اینترنت بچرخونه، سر بحث رو باز کرد که دوست داره وبلاگ داشته باشه و کار کنه... یه جورایی شبیه به گذشته های خود من... بهش گفتم که وبلاگ نویسی قبل از اینکه تکنیک فنی و آشنایی با اینترنت و کامپیوتر لازم داشته باشه نیاز به تولید محتوا داره، حالا چی بلدی؟ چی میخوای بذاری تو وبلاگت؟!

به نام خدا

سلام!

چند روز پیش یه مطلبی رو خوندم با عنوان "چقدر خنده دار است" ، راستش کلی پیش خودم خجالت کشیدم و این عنوان به نظرم اومد که واقعا "چقدر گریه دار است" به همین دلیل خیلی خالی از لطف ندیدم تا بنویسم و خودتان قضاوت کنید...

 

چه حکایتی هست که عدد 72 با فداکاری و ایثار و شهادت گره خورده؟

72 نفر شهید... این عدد چه رمزی با خود دارد خدا میداند... چگونه می توان به راحتی از کنار این عدد گذشت وقتی که

 

یک بار آن روزها که بچه تر بودم و با بزرگتر های خانواده به کوه می رفتیم در پای کوه که جای نشستن همیشگی ما بود نگاهم به پرنده ای افتاد که درست نمی توانست پرواز کند. در واقع پرواز می کرد اما مشکل اصلی اش این بود که نمی توانست اوج بگیرد. از روی دلسوزی و کمی هم شیطنت برای تصاحب پرنده ای که هنوز هم که هنوز است نامش را نمیدانم ، به دنبالش رفتم و تا نگرفتمش بی خیال ماجرا نشدنم.